تابناک سیستان و بلوچستان : شهید محمد اویسی , نام پدر : محمد رضا ، مادرشان کبری اویسی ( فوت شده اند) ، تاریخ تولد : 1/6/53 – مدرک تحصیلی : کاردانی انتظامی از دانشکده افسری نیروی انتظامی
از سرکار خانم زهرا اویسی ، همسرشان خواستیم مطالبی در خصوص شهید برایم بگویند ، ابتدا قرار بود مصاحبه بصورت سوال و جواب باشد ، اما حکایت های زندگی این شهید و خانواده اش آنقدر شیرین بود که درنهایت تصمیم برآن شد ، صحبت های همسر ایشان را بدون کم و کاست منتشر کنیم.
جدایی محمد جواد از پدر شهیدش در دو سالگی
محمد پسر دایی من بود ، شناخت کاملی از لحاظ خانوادگی از هم داشتیم ، به خواستگاریم آمدند و با توجه به صداقت و مسئولیت پذیری که در ایشان سراغ داشتم , قبول کردم ، در تاریخ 22/6/79 ازدواج کردیم ، ثمره ازدواج ما یک پسر به نام محمد جواد است که در حال حاضر 17 ساله هستند , پسرم در زمان شهادت پدرشان تنها دوسال داشتند.
.
.
همسر شهید برخی از خصوصیات اخلاقی وی را اینچنین تشریح کردند : همانطوری که عرض کردم ایشان خیلی مهربان و مودب ، خصوصا با بزرگتر ها بودند , دلسوزی ایشان زبانزد بود , مسئولیت پذیر بود و هرکاری که به وی واگذار می شد تلاش می کرد که به بهترین شکل آن کار رو به سرانجام برساند ، خیلی غیرتی بودند و البته خیلی هم اهل کار و تلاش ، تابستانها در کارهای کشاورزی به پدرشون کمک می کردند ، می تونم اینطور بگم که به کار کردن علاقه خاصی داشت ، فرد با ایمانی بود و به معنای واقعی کلمه به رهبرمون عشق می ورزید.
روزی که شهید شد ، همکارانشان و بخصوص سربازهای ایشون خیلی ناراحت بودند , بیاد محبت هایش در زمان خدمتش در نیروی انتظامی افتادم ، نسبت به سربازها خیلی دلسوزانه و مهربون رفتار می کرد ، همیشه میگفت : اینها امانتهای بزرگی هستند که پدر و مادرهاشون با هزار امید بزرگشون کردن و به ما سپردن و ما هم وظیفه داریم که اینها رو برای سربلندی فردا کشور تربیت کنیم.
.
.
همیشه میگفت : آرزو دارم که شهید بشم و از شما انتظار دارم که اینقدر قوی باشید که اگر خدا بهم توجه کرد و این اتفاق خوب برام افتاد با این موضوع کنار بیایید و صبور باشید .
شهید همیشه همراه و همگام مردم و خانواده
گاهی از این حرفش دلم می گرفت اما منو دلداری می داد : بــا ایــن مــوضــوع کنار بـیـا و صـبـور بـاش ، مـیـخــوام پســرم رو طــوری تــربــیـت کنـی که مرد باشه و همه ازش راضی باشند ، من اگر نباشم هم هوای شما رو دارم، این مساله رو امروزه بارها و بارها درک می کنم و میبینمش , حتی پسرم که در زمان شهادت پدرش تنها دو سال داشت و خیلی کم بابا رو دید ، اما یکی دو باری بهم اشاره می کرد که حس میکنم بابا اینجا حضور داره ....
بعضی وقت ها از بس ماموریت میرفتن ازشون گلایه میکردم ، میگفت : من غیرتم قبول نمی کنه که همکارم زیر گلوله باشه و تو ماموریت و من تو خونه استراحت کنم , به همین جهت بود که در بیشتر ماموریت ها حضور داشت.
.
.
اجر خانواده نظامیان را خدا می دهد
ما چهار سال با هم زندگی کردیم طول زندگی ما خیلی با هم کم بود ، ولی با اینکه این زندگی 4 سال بیشتر طول نکشید و بیشتر اوقات هم ایشون در ماموریت بودند ، اما زندگی خیلی خوبی داشتیم همیشه وقتی به منزل می آمدند از کارشون ازشون سوال می کردم میگفت : کار برای محل کاره و خونه برای اعضای خانواده , میگفت وقتی من میام خونه دیگه متعلق به خانواده ام هستم و اصلا کارشو به خونه نمی آورد ، همیشه به هر بهانه ای که میشد از من تشکر میکرد و میگفت : میدونم که زندگی با یه نظامی خیلی سخته و خیلی اذیت می شی ولی این رو فراموش نکن که مزد شما رو خدا خودش در نظر میگیره ، پس منو ببخش و راضی باش ، همیشه و همه جا سعی میکرد به یک بهانه ای از من تشکر کنه ، خیلی ها فکر می کنن نظامی ها روحیه ای عاطفی ندارن اما اصلا اینطور نیست ، شهید به هر مناسبت تولد ، سالگرد ازدواج ، سال جدید حتما یه هدیه ای تهیه می کرد و کمتر بیاد دارم که دست خالی به خونه بیاد
خیلی مهربون و با گذشت بود ، مثالی میزنم ، روزی با یک جعبه شیرینی به منزل آمدند ، سوال کردم که حکایت این جعبه شیرینی چیه ؟ گفت مثل اینکه زندگی خیلی بهت سخت میگذره که تاریخ ازدواجمون رو هم فراموش کردی ، من گفتم نه اتفاقا فراموش نکردم می خواستم ببینم شما یادتون هست یا نه ، شهید بااینکه بخوبی متوجه شد که من فراموش کردم ، خندید و گفت : مهم نیست مهم این هست که محبت شما رو نسبت به خودم می دونم و اگر یه روزی نباشم هم میدونم که این روزها و تاریخش رو فراموش نخواهی کرد
این آخرین سالگرد ازدواجی بود که کنار هم بودیم ، از حرف ایشون خیلی ناراحت شدم ، تا ناراحتی من رو دید ، بحث رو عوض کرد ، بله اونقدر عزت نفس داشت که حتی راضی نبود برای لحظه ای شرمنده و یا ناراحت بشم.
چشمه زیارت زاهدان ، میعادگاه آسمانی شدن احمد
قبل از آخرین ماموریتش به چشمه زیارت زاهدان ، از خواب که بیدار شد گفت : دیشب خوابی دیدم و حس میکنم این آخرین ماموریت من هست، ان شالله که تو این ماموریت شهید میشم ، وقتی میخواست از خونه خارج بشه ، پسرم با اینکه کوچیک بود پوتین های پدر رو پوشیده بود و از پاهاش درنمی آورد ، همسرم گفتن : فکر میکنم محمد جواد هم فهمیده که دیگه منو نمیبینه پوتین ها رو درنمیاره ، اون شب حس عجیبی داشتم چند بار بهشون گفتم این ماموریت رو نرید ، بهانه ای بیارید بگید پسرم مریضه یا یه چیز دیگه بگید و باشید ، گفت : نمیشه باید برم این ماموریت مهمه من هم باید باشم ...
و رفت .....
.
.