تابناک رضوی: روزهای جنگ و اسارت روزهای پررنگ و بزرگ زندگی من هستند. روزهایی که لحظه لحظهاش را فراموش نخواهم کرد. فکر نمیکردم تجربههای سخت من این روزها باز برای همکارانم تکرار شود اما این اتفاق افتاد و خیلی از همکاران کادر و بهداشت و درمانم این روزها لباس رزم بر تن کردند و برای دفاع از جان هموطنانشان به میدان آمدند...
اینها صحبت های آغازین دکتر سیدهادی موسوی است. او که در حال حاضر به عنوان دادیار مقیم معاونت انتظامی سازمان نظام پزشکی مشهد ارائه خدمت میکند سال 62 به عنوان امدادگر به جبهه میرود و پس از تحمل 6 سال و 8 ماه اسارت به وطن باز میگردد.
روایت او از سالهای جنگ و اسارت در ادامه خواندنی است.
از پست امداد تا خط مقدم
دوره دبیرستان و مدتی بعد از آن در پایگاه بسیج مسجد فعالیت می کردم یک ماموریت به سومار رفتم و برگشتم. پس از دریافت دیپلم به عنوان خدمت سربازی وارد سپاه شدم و یک دوره 4 ماهه بهیاری گذراندم و عازم جبهه شدم. عملیاتهای مختلفی چون والفجر3، والفجر 4 و خیبر حضور داشتم. در عملیات خیبر در پست امداد تقریبا ما بین خط مقدم و بهداری حضور داشتم. وقتی متوجه شدیم انتقال مجروحین متوقف شده و اوضاع خوب نیست به همراه عدهای از همرزمانم برای کمک سوار هلی کوپتر شدیم و به سمت خط مقدم حرکت کردیم. در مسیر هلیکوپتر برای جلوگیری از اصابت موشک مانوری داد که نزدیک بود واژگون شده و منهدم شود که با عنایت الهی این اتفاق نیفتاد و ما به سلامت به خط مقدم رسیدیم. در این زمان ما دقیقا در خاک عراق بودیم. هنوز چیزی از آمدن ما نگذشته بود که متوجه سر و صدای عجیب پشت سرمان شدیم. فکر کردیم نیروی کمکی رسیده است اما وقتی نزدیکتر شدند متوجه شدیم نیروهای عراقی ما را دور زده و از هر دو طرف محاصره شدیم. چارهای جز تسلیم نبود دستانمان را بالا بردیم به نشان تسلیم، اما افسر عراقی در همان حال به سمت من شلیک کرد و یک گلوله به شانهام اصابت کرد که بعدها فهمیدم از سمت دیگر سینهام خارج شده است.
تیرخلاصی که به هدف نخورد
با اصابت گلوله افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه با حس درد شدیدی در پایم بهوش آمدم. یک افسر عراقی پایم را گرفته بود و روی زمین میکشید. سعی کردم نشان دهم که زندهام. اما اوضاع بدتر شد. چون اسلحهاش را به سمتم گرفت و دستور داد که بلند شوم و سوار وانتی که 200 متری با ما فاصله داشت شوم اما من توان ایستادن نداشتم. با دیدن اینکه نمیتوانم تکان بخورم عصبانی شد و آمد که تیر خلاص بزند اسلحه را به سمت سرم گرفت و افسر دیگری که همراهش بود مچ دستش را گرفت تیر شلیک شد و درست از کنار صورتم به زمین اصابت کرد و من زنده ماندم. بعد از این ماجرا دو نفری من را گرفتند و به هر زحمتی بود بلند شدم و خودم را به وانت رساندم. بعد از یکی دو ساعت که در وانت بودیم به مکانی رسیدیم که اسرا را موقتا در آنجا نگهداری میکردند.
حلقهای بزرگ از اسرا تشکیل شده بود و خبرنگاران زیادی که اکثرا خانم بودند آنجا حضور داشتند. فیلم و عکس زیادی از اسرا تهیه میشد. خاطرم هست افسر عراقی درشت هیکلی یکی از اسرا را از پشت گرفت و از زمین بلند کرد بعدها این صحنه ها بارها تکرار شد و وقتی به عربی مسلط شده بودم متوجه شدم به ما اسرای ایرانی که جثه ریزتری داشتیم میگفتند "گربه" و جلو خبرنگارها به عمد ما را اینطور بلند می کردند و میگفتند که این بچه گربهها آمدهاند برای جنگ!
مرگ جلو چشمانم
بعد از یکی دو ساعت اسرا را دستهبندی کردند و ما را به العماره بردند. شهربانی العماره بازجویی سختی از همه اسرا انجام داد؛ چوب و شلاقی بود که در بازجوییها استفاده میشد. انقدر این بازجوییها سخت بود که یکی از اسرا که مسن تر بود همانجا فوت کرد. در آن بازجویی مرتبا اسم مرتضی قربانی را تکرار می کردند و می پرسیدند فرمانده شما مرتضی قربانی است یا نه؟! صدام برای این بزرگوار جایزه گذاشته بود و آن ها نیز خیلی سعی داشتند از او ردی پیدا کنند. بعد از بازجویی سخت ما را به اتاقی انتقال دادند که خیلی کوچک بود و یک گونی نان خشک و یک تغار آب جلویمان گذاشتند. موقع نماز که شد بچه ها شروع کردند به صدا کردن عراقی ها که در باز شود برای وضو و نماز. بهت چهره ی افسران و سربازان عراقی را فراموش نمیکنم بعد از اصرار فراوان ما بالاخره حوالی ساعت 10 شب موفق شدیم یک نفر، یک نفر برای وضو برویم و بعد نماز بخوانیم. حال من از بقیه وخیم تر بود خون وارد ریهام شده بود و اصلا نمی توانستم نفس بکشم. بعد از نماز چند ساعتی را تحمل کردم اما با نفس تنگی فراوان مرگ را جلو چشمانم دیدم و شروع کردم به در زدن اولین بار وقتی افسر آمد و من خون های ریخته را نشان دادم و گفتم نفسم بالا نمیآید با چوب به سرم کوبید و رفت. دفعه دوم نزدیک صبح بود که باز بلند شدم و در زدم این بار شرایطم را که دیدند. سوار ماشین کردند و به یک بیمارستان انتقالم دادند.
جوابی به زور شلاق
آنجا چست تیوپ وصل کردند و خون داخل ریه ام را خارج کردند و تنفسم برگشت. روی تخت ناله می کردم که تخت کناری یکی از مجروحین گفت ساکت باش و فقط به سقف نگاه کن منظورش را نفهمیدم اما با آمدن افسر عراقی و چند نفر همراه با شلاق به دست متوجه شدم . افسر به فارسی روان سوال پرسید. اسم و فامیل و سایر موارد و بعد پرسید چه کسی جنگ را شروع کرد ایران یا عراق. من هم گفتم صدام جنگ را شروع کرد. با این جمله شلاق زدنها شروع شد و در میان این شلاق زدنها باز سوالش را تکرار کرد. بالاخره به هدفش رسید و من برای نجات جانم گفتم بله راست می گویید ایران جنگ را شروع کرد. اینجا بود که ایستاد و گفت خب حالا شد. از همان اول باید می فهمیدی جواب درست چیست. بعد دستور داد. من و عدهی دیگری را به حیاط ببرند. گفت اینها چرا زیر کولر باشند. سرمها را کشیدند و بدون غذا ما را بردند زیر نور خورشید تا ظهر در هوای گرم ماندیم و بعد به اردوگاه برگشتیم.
بهداری اردوگاه
روزهای فوق العاده سختی را با سایر اسرا گذراندیم تا یکی دو سال که مفقودالاثر بودیم چون اسامی ما را به عنوان اسیر به صلیب سرخ اعلام نکرده بودند. در این یکی ، دو سال شکنجه ها و آزارها خیلی زیاد بود. صلیب سرخ که اسامی را ثبت کرد اوضاع خیلی کم اما بهتر شد. من و دکتر مولودی با هم در یک اردوگاه بودیم ایشان را در جبهه دورادور میشناختم و در اردوگاه بیشتر آشنا شدیم و کم کم بهداری اردوگاه را با ایشان اداره میکردیم بعد از ایشان با دکتر ایمانی که در زمان اسارت سال اول پزشکی بود بهداری اردوگاه را اداره میکردیم . ایشان هم به جای دیگری منتقل شدند و من دو سال آخر تنهایی بهداری را اداره میکردم.
آب حیات
با اینکه لحظهای آرامش نداشتیم و هیچ کداممان امیدی به برگشت به وطن نداشتیم اما در روزهای سخت اسارت ذرهای از عشق و علاقهمان به امام و وطن کم نشد. خاطرم هست که یکی از اسرا همان روزهای اول گفت اگر میخواهید اینجا دوام بیاورید به آزادی فکر نکنید. اینطور فکر کنید که شما اینجا عمرتان به سر میرسد و میروید و این آجرها و دیوارها میمانند. قطعنامه را هم میگفتند صدام بدون تحویل اسرا خواهد پذیرفت. با همهی اینها ما به امید زنده بودیم. امید روزی شاید خیلی دور که کنار خانوادهمان باشیم. روزی که یک بار دیگر صدا و تصویر امام را از تلویزیون ببینیم. روزهای بازگشتمان به وطن زیباترین و بهترین روزهای عمرم بود. از همان روز نخست بازگشتم میدانستم چه میخواهم نشستم پای درس و کنکور و پزشکی قبول شدم. تصویر روزهای سخت اسارت هیچ گاه فراموشم نمیشود کمکهای اندک ما در روزهای اسارت حکم آب حیات را برای اسرای مجروح و بیمار داشت. من تمام تلاشم این بود که بتوانم بعد از تحمل آن همه سختی برای کشورم مفید باشم.