روسیه، ایالات متحده و اتحادیه اروپایی، همگی از فجایع ناشی از این درکِ نادرست، آسیب میبینند.
به گزارش تابناک همدان، استفان والت استاد روابط بین الملل دانشگاه هاروارد در مقالهای برای فارن پالیسی نوشت:
اگر رییس یک کشور یا وزیر خارجه اش از من مشورتی بخواهد- که البته بعید است- شاید جمله نخست من این باشد که "به قدرت ملی گرایی، احترام بگذار. " چرا؟ به این دلیل که نگاه به قرن گذشته و توجه به آنچه امروزه رخ میدهد، روشن میسازد که ناکامی در درک این پدیده، بسیاری از رهبران (و کشورهایشان) را به ورطه فجایع پرهزینهای کشانده است.
ملی گرایی چیست؟ جهان از گروههایی اجتماعی شکل گرفته که ویژگیهای فرهنگی مشترکی دارند و در گذر زمان برخی از این گروهها، هویت یگانهای به خود میگیرند که "ملت" نام دارد. الزامی هم ندارد که داعیههای یک ملت درباره ویژگی بنیادین اش، چه از حیث بیولوژیکی و چه تاریخی، کاملا دقیق و درست باشد. در واقع شعائر ملی، معمولا نسخههای تحریف شدهای از تاریخ گذشته هستند. آنچه مهم است اینکه اعضای یک ملت، واقعا باور داشته باشند که یک ملت هستند.
نکته دیگر اینکه دکترین ملی گرایی، اذعان دارد که هر ملتی، سزاوار حکومت بر خویشتن است و نباید زیر سلطه خارجی باشد. این است که ملتهای موجود، از کسانی که به گروه خودشان تعلق ندارند، از جمله از مهاجران و پناهندگان دیگر فرهنگ ها، واهمه دارند و حضور اینگونه افراد، همیشه میتواند یک پیشران نیرومند برای منازعه باشد.
اکنون ببینیم که ملی گرایی، چگونه توانسته رهبرانی را که قدرت آن را نادیده گرفته اند، زمینگیر کند. تازهترین نمونه اش، ولادیمیر پوتین رهبر روسیه است که نتوانست دریابد که ملی گرایی اوکراینی ممکن است تلاش او برای احیای نفوذ روسیه در اوکراین بوسیله یک پیروزی سریع و موفق نظامی را در نطفه خفه کند. تلاش جنگی روسیه، از همان گام اول، اشتباه بود، اما مقاومت شدید و غیرمنتظره اوکراین، به مهمترین مانع بر سر راه روسیه تبدیل شد. پوتین و همدستانش فراموش کردند که ملتها اغلب، خسارات بزرگ را هضم میکنند تا همچون ببرها در برابر مهاجمان خارجی مقاومت کنند و این دقیقا همان کاری است که اوکراینیها انجام داده اند.
در بیشتر دوران قرن بیستم، حاکمان اروپاییِ امپراطوریهای وسیع استعماری، کارزارهای طولانی، پرهزینه و نهایتا ناموفقی را برای مهار ملتهای سرکش در چمبره امپراطوری خود، به راه انداختند. این تلاشها تقریبا در همه جای جهان به شکست انجامید: در ایرلند، هندوستان، هندوچین، بیشتر نقاط خاورمیانه و آفریقا- البته به بهای هزینههای هولناک انسانی. تلاش ژاپن برای تسخیر چین و کشاندن آن به مدار خود در سال ۱۹۳۱ نیز همین سرنوشت را داشت.
آمریکا هم درک درستی از مفهوم ملی گرایی نداشته و چندان هم بهتر عمل نکرده است. در جنگ ویتنام، کوری مشابهی نسبت به قدرت ملی گرایی، رهبران آمریکا را واداشت تا بهایی را که ویتنام شمالی آماده بود برای یکپارچه کردن کشور بپردازد، دست کم بگیرند. هجوم شوروی به افغانستان در سال ۱۹۷۹ هم به دلیل ناتوانی کرملین در فهم این واقعیت بود که افغانها برای پس راندن یک اشغالگر خارجی، سخت میجنگند. متاسفانه، رهبران آمریکا، چندان درسی از این تجارب نگرفتند و پس از حوادث یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱، جرج دابلیو بوش، رییس جمهوری آمریکا، خود را متقاعد کرد که میتواند به آسانی رژیمهای افغانستان و عراق را سرنگون کرده و یک دمکراسی درخشان در این کشورها بر سر کار آورد چرا که گمان میکرد افغانها و عراقیها در آرزوی آزادی اند و از سربازان آمریکایی همچون نیروهای آزادیبخش استقبال خواهند کرد. اما آنچه نصیب دولت آمریکا شد، یک مقاومت سرسختانه و نهایتا موفقِ جمعیت محلی بود که نمیخواست از یک ارتش اشغالگر دستور بگیرد و به ارزشها و نهادهای غربی تن دهد.
این داستان، محدود به جنگ و اشغال هم نیست. اتحادیه اروپایی تاسیس شد تا با تقویت یک هویت واحد اروپایی، فشارهای رقابتیای را خنثی کند که بارها و بارها منجر به جنگهای ویرانگری در این قاره شده بود. اتحادیه اروپایی، تاثیرات خوبی در این زمینه داشت، اما هویتهای ملی همچنان بخش ماندگاری از سپهر سیاسی اروپاست و انتظارات نخبگان را همچنان محدود میکند. به همین دلیل است که تلاشهای این اتحادیه برای شکل دادن به یک "سیاست مشترک خارجی و امنیتی" تا حد زیادی متوقف مانده است.
از این گذشته، عدم توانایی درک درست از جذابیت پایدار ملی گرایی موجب شد که بسیاری از ناظران، ریسک برگزیت یا ظهور غیرمنتظره احزاب تندروی ملی گرا را دست کم بگیرند. حزب حاکم قانون و عدالت لهستان و حزب فیدتزِ ویکتور اوربان در مجارستان با تکیه به حس ملی گراییِ این کشورها به پیروزی رسیدند. حتی دونالد ترامپ هم تا حد زیادی به دلیل توانایی اش در جازدن خود بعنوان یک ملی گرای دو آتشه آمریکایی توانست سوار موج شود.
حال سوال این است که با این همه شواهد روشن از اهمیت پایدار ملی گرایی، چرا بسیاری از رهبران هوشمند جهان، آن را نادیده میگیرند. پاسخ مطمئنی وجود ندارد، اما یک نکته این است که ملت ها، خودشان را برتر از دیگران میبینند و باور دارند که اگر نزاعی در گیرد، پیروزی مال آنهاست. این نقطه کور، موجب میشود نتوانند به روشنی درک کنند که آن ملت دیگر هم درست همین اندیشه را دارد. برای آمریکایی ها، فهم این واقعیت سخت بود که چگونه ویتکنگها یا طالبان احتمالا میتوانند آنها را شکست دهند و اکنون هم ظاهرا برای پوتین فهم این نکته سخت است که اوکراینیهایی را که زیردست میبیند، میتوانند در برابر یورش روسیه، قد علم کنند.
نکته آخر هم اینکه، نخبگانی که در محیطها و مراودات چندملیتی زندگی میکنند، قدرت ملی گرایی را دست کم میگیرند. اگر هرساله در مجمع جهانی اقتصاد در سوئیس شرکت کنید و به داد و ستد در سراسر جهان بپردازید، به تدریج این بینش را از دست میدهید که چگونه مردمانی که بیرون از دایره اجتماعی شما هستند، دلبستگیهای نیرومندی به مکان ها، نهادهای محلی و احساس تعلق به یک ملت را با خود دارند.
بنابراین، اگر یک رهبر سیاسی از من مشورت بخواهد و مایل باشد بداند که درباره برخی مانورهای سیاست خارجی شان چه نظری دارم، به آنها گوشزد میکنم که آیا ملی گرایی (کشورهای مقصدشان) را به حساب آورده اند و آیا میدانند که چه بر سر قدرتهای مهمی آمد که این نیرو را نادیده گرفتند؟ به قول لئون تروتسکی: شما شاید علاقهای به ملی گرایی نداشته باشید، اما او شما را دوست دارد./ خبرآنلاین